۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

ما سوله











۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه











۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

به یاد شهید داود دهقان

محرم سال 1365 بود
مهران تازه آزاد شده بود که ما امدیم اونجا /منطقه قلاویزان بودیم
منطقه قلاویزان که اون موقه ها میگفتند که از اینجا به کربلا خیلی نزدیکه.
تازه تو خط جا افتاده بودیم که محرم شد
من و حسن ومصطفی تفرشی و چند تا دیگه از بچه ها تو سنگری بودیم که میگفتند "پیشونی"
آخه خیلی نزدیک سنگر عراقی ها بود
خیلی هم این منطقه رو آتیش می ریخت
یادمه یه شب خبر دادند که یکی از بچه های ترکش خورده باید برسونیمش عقب تا تموم نکنه.
هر چی بیسیم زدیم که یه امبولانس بیاد ببرش کسی جرات نمی کرد که بیاد به این نقطه از خط.
به یه دوستی که تو واحد بهداری داشتم با بی سیم خبر دادم ، اون هم گفت من میام ولی چون تو تاریکی شب خط رو بلد نیستم یکی بیاد دنبالم ، گفتم من میام . با موتور پیک کروهان رفتم دنبالش.اون دوستم عباس آشتیانی بود که با محسن رزاقی و من و حسن با هم اعزام شده بودیم.ولی اون افتاد بهداری ، من و حسن اومدیم گردان میثم و محسن رزاقی هم رفت واحد توپخانه.
اره داشتم میگفتم رفتم دنبال عباس و با آمبولانس اومدیم تو خط ، یه نقطه ای بود که دید عراقی ها تو این منطقه مستقیم بود
من به عباس گفتم به این منطقه که رسیدی خیلی باید به سرعت بری و اصلا توقف نکنی که اگه یه لحظه بایستی با آرپی جی میان به استقبالمون.
چشمتون روز بد نبینه تا ما نزدیک این منطقه شدیم یه منور تمام اسمونو روشن کرد.
عباس هم دید اگه وایسه امبولانس رو میزنن . دنه عقب هم نمی شد برگرده چون زمان نبود ؛ تا می خواست برگرده ما رو زده بودن.
این بود که گفت یا حسین و پاشو تا آخر روی پدال گاز فشار داد که بسرعت از این منطقه عبور کنیم.
باورتون نمی شه فکر کنم سرعت عمل عباس از آرپی جی زن عراقی ها یه صدم ثانیه بیشتر بود
چون آرپیجی رو شلیک کرد ولی خورد پشت آمبولانس ، من از تو آیینه ماشین دیدم که یه نوری از پشت ماشین رد شد و خود تو خاکریز کنار جاده.
خدا به خیر کرد ، اگه عباس یه خورده دیرتر پاشو رو پدال گاز فشار داده بود الان من اینجا نبودم تا براتون تعریف کنم
منو بگو می خواستم از داود دهقان بگم.
از اون تاسوعایی که اومدیم سنک شکن عزاداری
خدایا الان که فکرشو میکنم چشام پر اشگه
خدایا یعنی میشه یه بار دیگه زمان برگرده به عقب
تاسوعا ی سال 65 بشه ما بریم سنگ شکن غقبه لشگر 27 عزاداری کنیم؟
داود دهقان برامون بخونه
یعنی میشه اون وقتا دوباره تکرار بشه
خدایا چرا اینقد روزمره شدیم
نکنه حال که زن و بچه اومده کرفتار دنیا و زن و بچه شدیم
ولی آره درسته گرفتار دنیا شدیم
زن و بچه نداشتیم ، وابستگی دنیا مون کم بود
الان می فهمم اونهایی که زن و بچه داشتن میامدن جبهه خیلی مرد بودن.......................

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

به یاد دوست عزیز ذبیح الله

یادش بخیر
تو اردوگاه لشگر 27 در شهر کرمانشاه بودیم(اردوگاه آناهیتا
من و حسن و مر حوم دکتر شاه مرادی با هم اعزام شده بودیم
وقتی تو پرسنلی لشگر دکتر شاه مرادی از سابقه تحصیلی خودش گفته بود
انگار یه کسی قند تو دلش آب شده بود که چه خوب شد همونی که می خواستیم
خودش با پای خودش اومده لشگر
و خلاصه دکتر شاه مرادی رو فرستادنند واحد بهداشت لشگر
اون موقع ها خیلی از بیماریهای پوستی مثل گال زیاد شده بود
و یه متخصص انگل شناسی خیلی بدرد لشگر می خورد
به همین خاطر تا دیدن دکتر شاه مرادی متخصص این رشته است سریع جذبش کردن
خدایا چی می خواستم بگم به کجا کشید.
اره این را می خواستم بگم
که من و حسن افتادیم گردان جعفر طیار
شبها که تو گردان دور هم جمع می شدیم دکتر شاه مرادی هم میامد و گله می کرد که ای بابا این چند کلاس درس هم ما رو از شما جدا کرد
تو این شبها که دور هم جمع می شدیم
این دوست عزیزمون ذبیح الله هم میامد
ذبیح خیلی اها دل بود و خیلی هم اهل شعر و حافظ و مولانا
یه شب که دور هم بودیم با دکتر شاه مرادی اشنا شد و این دو تو مقامات عرفانی و سیر و سلوک الی الله با هم کلی صحبت کردن .و خلاصه بگم که انگار خدا ذبیح و واسه این مباحث برای دکتر رسونده بود.دیگه شبها کا دور هم جمع می شدیم این دوتا دفاتر شعرهای عرفانیشون رو در میا وردن و کلی حرفای خوب که ما هم هر از گاهی یه چیزائی کمی می فهمیدیم
یادش بخیر اینگار همین دیروز بود ها